شهید حبشی در وصیت نامه اش مردم را به بیداری در برابر کفر سفارش می کند و می نویسد: مگر نه اينکه تمام کفر دارد براي نابودي اسلام صف آرائي مي کند پس شما را بخدا قسم بيائيد از راه بي تفاوتي برگرديد. بيائيد بر مرگ سياه خط بطلان بکشيم و همه يکپارچه بطرف جهاد با کافران که امام عزيز  آن را از فروع دين هم واجب تر دانسته حرکت نمائيم. «شهيد علي اکبر حبشي» سرانجام در سوم بهمن ماه 1365 در سن 28 سالگي با سمت «فرماندهی گردان امام علي عليه السلام» لشکر 19 فجر در عمليات کربلاي 5 در منطقه شلمچه به درجه رفيع شهادت نائل آمد

شهيد علي اکبر حبشي» در سال  1337 در خانواده اي عشايري در يکي از روستاهاي توابع قير و کارزين به نام بابا نجم دیده به جهان گشود . از سن 6 سالگي جهت فراگرفتن علم و دانش روانه مدرسه عشايري شد و پنج ساله ابتدایی را با موفقیت به اتمام رساند . او  جهت ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی راهي شهرستان فيروزآباد گرديد و در کنار درس به کارگری مشغول شد . پس از اخذ دیپلم در رشته ریاضی زمزمه های انقلاب به گوش می رسید و علی اکبر در ميان قوم و قبيله و دوستان شروع به فعاليت نمود و پس از پيروزي انقلاب در سال 1358 به عضويت سپاه درآمد و بارها مي گفت سزاوار نيست کسي که اين لباس مقدس را پوشيده آن را به قيمتي کمتر از شهادت رها کند . در درگيري هاي خوانين به عنوان مسئول عمليات وارد صحنه مبارزه با خوانين شد و پس از پيام تاريخي امام مبني بر تشکيل بسيج مستضعفين شهيد حبشي پيگير راه اندازي بسيج در فيروزآباد شد . با آغاز جنگ تحميلي در روزهاي آغازين جنگ که بنا به حضور در جبهه به شدت احساس مي شد ، شهيد حبشي به اتفاق شهيد الياس چگيني و جمعي ديگر از پاسداران در مناطق عملياتي حضور يافتند . در بازگشت از جبهه در مساجد يا مدارس سخنراني مي کرد و نياز حضور در جبهه را بيان مي نمود .

یکی از همرزمانش در خاطره ای می نویسد: علی اکبر در عمليات والفجر 2 در منطقه حاج عمران فرمانده گردان بود که به علت اصابت کاليبر در رانش بشدت زخمي شد. آتش دشمن زياد بود و تعدادي از بچه ها شهيد شدند و جاده بسته شده بود و هيچ وسيله اي که بتواند مجروحين رانجات دهند نبود خون زيادي از علی اکبر ميرفت و خدا مي خواست در آن عمليات اين سردار عزیز زنده بماند. هلیکوپتری آمد و فورا دوستانی که حال وخیمی داشتند از جمله علی اکبر را در برانکارد گذاشته و هنگامی که میخواستیم وارد هلیکوپتر شویم مقاومت میکرد و مدام می گفت مرا نبرید . به او گفتم مگر مرا نمي شناسي که اينطور اعتراض مي کني؟ گفت: بله مي شناسم ولي ديگران واجب تر هستند ... »